جدول جو
جدول جو

معنی سرشکن کردن - جستجوی لغت در جدول جو

سرشکن کردن
کنایه از پولی یا جنسی را میان جماعتی تقسیم کردن که هر کدام حصه ای ببرند، پول یا چیز دیگر را به همین طریق از جماعتی دریافت و جمع آوری کردن
تصویری از سرشکن کردن
تصویر سرشکن کردن
فرهنگ فارسی عمید
سرشکن کردن
(شُ دَ)
تقسیم کردن وجهی یا جنسی بین افراد، تقسیم کردن باری اضافی را بر بار ستوران:
این قدر داغ بر دلم مگذار
سرشکن بر تمام اعضا کن.
اسماعیل ایما (از بهار عجم).
، خرجی را به قسمت متساوی کردن میان چند تن. ضرری میان چند تن بخش کردن که هر یک حصه ای را پردازند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
سرشکن کردن
تقسیم وجهی یا جنسی بین افراد یک جمع انجمن و غیره
تصویری از سرشکن کردن
تصویر سرشکن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سرشکن کردن
((~. ش کَ. کَ دَ))
تقسیم کردن
تصویری از سرشکن کردن
تصویر سرشکن کردن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرکشی کردن
تصویر سرکشی کردن
کنایه از گردن کشی کردن، نافرمانی کردن، به کاری رسیدگی کردن، محلی را بازرسی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(حَ کَ دَ)
برگزیدن. خلاصه کردن
لغت نامه دهخدا
(رِ اَ حَدد شُ دَ)
نافرمانی کردن. تمرد کردن. عصیان نمودن: زاغ... یاران را گفت لختی سرکشی و تندی کرد. (کلیله و دمنه). خود زمانه سرکشی میکرد و جمال عروس مراد را در حجاب تعذر میداشت. (سندبادنامه ص 20).
ور کند سرکشی هلاکش کن
آب رخ می برد به خاکش کن.
اوحدی.
بسبب اهل قم که در ادای آن تمرد و سرکشی میکردند. (تاریخ قم ص 30) ، رام نبودن. توسنی نمودن: جبرئیل بر مادیان نشسته بوده و پیش فرعون درآمد اسب سرکشی نمود. (قصص الانبیاء ص 108).
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.
سعدی.
، سازش. موافقت. (آنندراج) ، احوالپرسی نمودن:
آن شعله آتشی چو گل آتشی نکرد
بیمار او شدیم و به ما سرکشی نکرد.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ دَ)
سکونت دادن، تسکین دادن. فرونشاندن، آرامش خاطر بخشیدن. مطمئن کردن:
هر که ترسد، مر ورا ایمن کنند
مرد دل ترسنده را ساکن کنند.
مولوی.
رجوع به ساکن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ اُ دَ)
حسد ورزیدن. حسادت کردن. رشک آوردن. رشک خوردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
مسکن دادن در جایی مستقر ساختن، تسکین دادن فرو نشاندن، آرامش خاطر دادن مطمئن کردن، ساکن ساختن حرف متحرک
فرهنگ لغت هوشیار
بازدید کردن، بازرسی کردن، دیدار کردن، ملاقات کردن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، تمرد کردن، متمرد شدن، عصیان ورزیدن، یاغی شدن، گردن کشی کردن، یاغیگری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سکنادادن، مسکن دادن، تخت قاپو کردن، مستقر کردن، آرام کردن، فرو نشاندن، تسکین دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعیین سهم و اندازه برای هر فرد
فرهنگ گویش مازندرانی